خیلی دوست دارم بگم من با عشق ازدواج کردم اما اینطور نبود

من زندگی بی نظیری داشتم 

بعد از اتمام دانشگاه به سربازی رفتم و سپس درس را ادامه دادم و بعد نیز ازدواج کردم 

به تهران سفر کردم پایتخت شلوغ کشورم تهران

با وسپا اینو اون ور میرفتم و باد روح تازه ای به من میبخشید

آفتاب روی صورت بشاشم می افتاد

هر چه در یک نقاشی دوره رنسانس وجود دارد در زندگیم داشتم

تصویر یک زندگی بی نقص

البته از بیرون

ولی از درون داستان متفاوت بود

از درون انگار ک نقاشی رنگ پریده و ترک خورده بود

مشکل کجا بود 

همه چیز

من اینو نمی دونستم ولی از خودم متنفر بودم

و من اون نقاشی رو نگه داشته بودم

نمی خواستم کسی این موضوع رو بفهمه خانواده م مخصوصا مادرم

و من ۹ سال در آن زندگی بودم

و آنچه ک قلبم میگفت را سرکوب میکردم

احساساتم را سرکوب میکردم و آنها را نادیده میگرفتم

ولی گم شده بود و من در خودم شکسته بودم

.




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها